شبی کودکی در کنار مادر آرمیده بود و با چشمان زیبایش به
مادر نگاه می کرد و می گفت: مامان میخوام ازت چیزی بپرسم
و مادر مانده بود که چه چیزی فکر کودکش را به خود مشغول
کرده و گفت: بپرس عزیز دلم .
کودک با تردید نگاهی به مادر کرد و گفت : باهام دعوا نمی کنی ؟
مادر با مهربانی گفت : نه عزیزم ، چرا باید دعوا کنم ؟
آدما اگر چیزهایی رو که براشون سوال شده نپرسند به
هیچ علمی دست پیدا نمی کنند . بپرس عزیزم .
کودک باز با چشمانی نگران مادر را نگاه کرد و گفت : مامانی ،
من نمی دونم خدا کیه ؟ چیه ؟ کجاست ؟ شما همش می گید
بگو یا خدا ولی من نمی دونم اون کیه ؟
مادر لبخندی زد و گفت : همین ؟
و کودک که منتظر دعوای مادر بود با خوشحالی گفت : بله ، همین .
مادر گفت: می دونی چرا این سوال رو از مامان پرسیدی ؟
چون خدا توی سر کوچولوی تو یه هدیه ای گذاشته که هر
وقت خواستی ازش استفاده کنی و جواب سوالاتت رو ازش
بگیری و اسمش مغزه .
می دونی عزیز دلم توی سینه ی کوچولوی تو یه هدیه گذاشته
که از توش یه رگهای ظریفی رد میشه و خون رو به همه جا
بخصوص مغزت می رسونه که تو قادر به همه کار بشی ، اسم
این هدیه ی خوب خدا هم قلبه عزیزم .
حالا تو به من بگو آیا خودت می تونستی این مغز و قلب رو
برا خودت درست کنی ؟
یا اینکه مامان و بابا یا هر کسی دیگه این کار رو برات بکنه ؟
پس باید یه نیرو ،یه قدرت که از ما آدما و همه ی موجودات
بزرگتر و عاقلتر و عادل تر باشه این کار رو بکنه و اون فقط
خداست ، خدا ،عزیز دلم .
میدونی سوغات قلب آدما چیه ؟
وقتی تو ،یه قلب مهربون و پر از محبت داشته باشی خود به
خود عشق خدا تو دلت جوونه می زنه مثل اون گلی رو که
چند روز پیش خودت توی گلدون کاشتی و حالا کلی ریشه
و جوونه زده .
پس بدون ،خدا ، خداست و توی دل آدما خونه داره و از همه
مهربون تره و اگر بدی می بینیم به خاطر اینه که هنوز نشناختیمش .
پس عزیز دلم سعی کن همیشه قلبت رو مهربون نگه داری
تا خدا همون جا بمونه و وقتی موند دیگه هیچ آدم بدی و هیچ
شیطون بلایی نمی تونه بیاد تو دلت خونه کنه چون یکی
هست که از دل مهربونت نگهبانی میده و میگه :
اینجا خونه و جای منه ،من صاحب خونه مو دوست دارم و
نمی زارم کسی اونو اذیت کنه .
کوچولو گفت : مامان ، میدونم دیگه خدا با منه و من دیگه از
هیچ نمی ترسم چون نمی ذاره آدم بدا و شیطون بیان منو
اذیت کنن .ممنونم مامان .