شبی شاد بود و همه غرق در جشن و شادمانی برای آمدن گوهری

 یک دانه که میوه ی زندگی رسول الله بود و خدیجه، آن تنها و اولین

 زن آورنده ی اسلام و مدافع آن.

پدرم همیشه برای جشنها به مسجد می رفت و شب قبل مثل

 همیشه برای جشن به مسجد رفته بود و من وقتی برای دیدن مادر

 رفتم نتوانستم او را ببینم .

فردای آن شب یعنی همان شبی که اول از آن یاد کردم برای جشنی

 که در زیارتگاهی به نام  عباس علی بر پا بود رفته بودم وقتی از آنجا بعد

 از نماز مغرب و عشا به خانه برگشتم ، خواهرم تماس گرفت و

 با همسرم کار داشت .

گفتند پدر کمی حالش خوب نیست و می خواهند او را به دکتر ببرند

 اما من می دانستم که آن چیزی را که هرگز دوست نداشتم ،

 اتفاق افتاده .

راستش میانه ی خوبی با رفتن به دکتر نداشت نه به خاطر اینکه به

 آنها  اعتماد نداشت بلکه به خاطر اینکه همیشه هزینه هایش برایش

 مشکل آفرین بود .

بگذریم . با شتاب به بیمارستان رفتیم .

وای چه شبی بود آن شب ، مادرم درمانده و مضطرب روی صندلی

 نشسته بود و فرزندانم در راهرو مانند برق گرفته هابودند.

در اول ورود کنار پله ها یکی از همسایه ها مضطرب قدم می زد و

 سلام کرد و رفت کنار ،به محض رسیدن من ،دراتفاقات باز شد و

 یکی دیگر از همسایه ها که با پدر خیلی صمیمی بود بیرون آمد

و من از مسئول اتفاقات خواستم که  اجازه بدهد بروم داخل ولی او

 اجازه نمی داد.

 با التماس گفتم : تو رو خدا بزارید برم بابام رو ببینم .

در رو باز کرد و گفت : دختر جون می خوای بری چی رو ببینی ؟

رفتم و پدر آرام خوابیده بود و چشمانش هنوز باز بود ، با دستهای

 خودم چشمانش را بستم.

 راستش قرار بود آن روز حقوق و اضافه کاریهایش را بگیرد و بعد از

 عمری کار کردن و طالب دیدن امام رضا بودن، دست همه را بگیرد

 به پا بوس آقا برود اما آن روز حقوق نریخته بودند.

 و گفته بود: بچه ها فردا انشااله حقوق که گرفتیم بعدش راه میفتیم

 و می ریم اما رفت که مولایش را جای دیگر زیارت کند  و آرزوی دنیایی

 خود را با خود به گور برد .

او رفت اما یادش و صوت قرآنش هنوز در گوش ماست ، هم من و

 خانواده ام و هم همه ی آنهایی که می شناختندش .

 

رفت در شبی فرخنده و نیکو ز جهان ، همدم من

فارغ از این غم دنیا شد و رفت ز جهان ، مونس  من

طالب دیدن گنبد و گلدسته ی مولایش بود

در شب جشن بتول رفت شتابان که ببیند رخ او

اولش آه زدم از دل و کردم شکوه

که چرا اینگونه برفت و نرسید بر مراد ، دلش او

گفت در عالم رویا ، شبی گل پدرم

که چه غم می خوری از بهر رفتن من

من در آنجا فقط زائر گلدسته ی مولا  بودم

تو  ببین اینجا با چه سخاوت مولا به کنارم آید

به خدا زآن شب و بعد از رویا ، شده آرام دلم

چون که آرامش او یاد آرم ،طلب مغفرت از بهر دل خویش کنم .

 

تقدیم به پدرم که دوستش داشتم و دارم و با آرزوی اینکه هیچ فرزندی دوری

 پدر را نبیند .