شبی تاریک مردی در راه مانده است او را فریاد رسی بجز خدا نیست که همه ی آنهایی که دم از یارییش می زدند با نامردی او را تنها گذاشته بودند بی حواس از اینکه مرد در دل شب ودر تاریکی بیابان کسی را دارد که آنها هم اگر داشتند هیچ گاه تنها و بی کس نمی شدند .
مرد در آن تاریکی بیابان بدون آب و آذوقه به راه افتاده بود تا به خانه ی کسانی برود که به او گفته بودند به او احتیاج دارند ولی در راه آنها به جای استقبال با سگهای وحشی خود به پیشواز او آمده بودند و به جای پذیرایی به او سنگ و چوب و خنجر انداخته بودند .
مرد در دل از این همه نامردی به خشم آمده بود اما به خود می گفت باید استقامت کنم و با شجاعت در مقابل این نامردان بی وفا از خود و آرمان خود دفاع کنم و درس ایستادگی را تا روزگار برپاست به همه ی آدمیان بدهم و به همه درس آزادگی و مردانگی را بدهم که این کور دلان هرچند با زور و قدرت هم باشند روزی نابود می شوند و یادشان و خیانتشان زبان به زبان می گردد و همه بر آنها لعن می کنند که مهمانشان را چگونه و با چه وضعی کشتند .او جنگید و تن به ظلت نداد تا اینکه نامش و راهش جاودانه شد و کلامش ماندگار و راهش پر رهرو شد و همان طور که می اندیشید دشمنانش را بعد از هزاران سال هنوز لعن و نفرین میکنند . ( و آن مرد کسی نبود جز حسین)