یه روز میون دشتهای خالی یک بوته ی گل روئید .
رشد کرد و جوانه زد و به گل نشست .
گلهای زیبای بوته ی گل آنقدر زیبا بودند که چشم هر
بیننده ای رو ماتو مبهوت خودشون می کردند.
اما گل زیبا تنها بود و تنهایی بد جور عذابش می داد .
روزی برگهاش رو به طرف آسمون خدا دراز کرد و گفت :
خدایا من رو از تنهایی نجات بده .
و خداوند به او بذرهایی داد که بعد از مدتی کوتاه از او
جدا شدند .
وقتی بذرها جدا شدند ، گل فریاد برآورد که چرا ؟
اینها دلبستگان منند .
و پرندگان کوچک با لبخند گفتند : بنشین ،منتظر بمان
و ببین کار خدا را .
باران بارید و گفت: گل زیبا غصه نخور ، خدا مرا فرستاده تا
تو را از درد و رنج و تنهایی نجات دهم اما وقتی باران تمام
شد ، گل گریست و قطره های باران را از برگهایش به
زمین ریخت و گفت :
همین بود مونس بودنت ؟
و آنگاه خورشید بر آسمان درخشیدن گرفت و گل دید ،
در کنارش هزاران جوانه از زمین سر برآورده و بعد از چند
روز همه با لبخند به شکوفه نشستند و عطر گلها همه را
سرمست می کرد و آن وقت بود که گل فهمید راز بذرهای
بر باد رفته اش را و فهمید مونس بودن کوتاه باران را .
آری زندگی زیباست اگر بدانیم که خالق هستی در پی
غمها و تنهاییهای ما چه پر بار نشانمان می دهد خوبیها را .
پس بیایید با محبت به چهره ی یکدیگر نگاه کنیم و یاد خدا
را همیشه به خاطر داشته باشیم تا فرسوده و تنها نمانیم .
الهی به حق بزرگواریت همه را از هم و غم برهان به
خصوص آنانی که نام زیبای تو را مایه ی آسودگی
خود می دانند .